آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
صبور می مانم و ...
کشاورزی چینی اسب پیری داشت
که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد. همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بدشانسیش به همدردی با او پرداختند. کشاورز به آنها گفت: ((شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی,فقط خدا میداند.)) یک هفته بعد, اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسیش تبریک گفتند. کشاورز گفت: ((شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی,فقط خدا میداند.)) فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود, از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. بقیشو توی ادامه ی مطلب بخونید ...
یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد.
همسایه ها در خانه ی او جمع شدند
و به خاطر بدشانسیش به همدردی با او پرداختند.
کشاورز به آنها گفت:
((شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی,فقط خدا میداند.))
یک هفته بعد, اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت.
این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسیش تبریک گفتند.
کشاورز گفت:
((شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی,فقط خدا میداند.))
فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود,
از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست.
بقیشو توی ادامه ی مطلب بخونید ...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 113 صفحه بعد
عضو شوید
عضویت سریع